یک.یادم نمیاد آخرین بار کی خبر خوبی شنیدم...خبر بد?روزی هزارتا...سال نود و هشت بوی خون میده...
دو.امروز برای بار سوم در چند ماه اخیر دیدم مادرم بخاطر آیندهی رو هوای ما اشک میریخت...صدای فین فین مادر میاومد و برادرم که میگفت چرا فدات شم?و بعد از کلی اصرار،سادات گفت بخاطر سرنوشت شماها...آه تو مادر بگیره یقهی باعث و بانیش رو...
سه.کرونا که دیر یا زود میاومد ایران و همه میدونستیم ولی باز خدارو شکر از قم شروع شد اینجوری اقلا خیالمون راحته جناب تبریزیان اونجا هستن و مردم رو شفا میدن چون خودشون یک ماه قبل گفتن درمان کرونا همین عسل و بابونه و فلانه که من میگم...فقط نمیدونم چرا کسایی که پشت این آدم هستن و همیشه حمایتش میکنن الان نمیان مریضا رو از بیمارستان ببرن تو خونهی ایشون بستری کنن و پزشکا و پرستارا و پرسنل بیمارستان رو که در حالت عادی قبول ندارن الان سپر بلا میکنن?...خدا لعنت تون کنه...
چهار.دقیقا دو هفته میشه که پلکم میپره.امروز رسیدم به یک تست "چشم" که علت همین پریدن پلک رو پرسیده بود...خستگی مفرط و مصرف زیاد قهوه و کافئین...من رو میگفت.